دفتر پنجم از كتاب مثنوى
آمدن آن امير نمام با سرهنگان نيم شب بگشادن آن حجره ى اياز و پوستين و چارق ديدن آويخته و گمان بردن كى آن مكرست و روپوش و خانه را حفره كردن بهر گوشه اى كى گمان آمد چاه كنان آوردن و ديوارها را سوراخ كردن و چيزى نايافتن و خجل و نوميد شدن چنانك بدگمانان و خيال انديشان در كار انبيا و اوليا كى مي گفتند كى ساحرند و خويشتن ساخته اند و تصدر مي جويند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد
آن امينان بر در حجره شدند قفل را برمي گشادند از هوس زانك قفل صعب و پر پيچيده بود نه ز بخل سيم و مال و زر خام كه گروهى بر خيال بد تنند پيش با همت بود اسرار جان زر به از جانست پيش ابلهان حرص تازد بيهده سوى سراب حرص غالب بود و زر چون جان شده گشته صدتو حرص و غوغاهاى او تا كه در چاه غرور اندر فتد چون ز بند دام باد او شكست تا به ديوار بلا نايد سرش كودكان را حرص گوزينه و شكر چونك دردت دنبلش آغاز شد حجره را با حرص و صدگونه هوس اندر افتادند از در ز ازدحام عاشقانه در فتد با كر و فر بنگريدند از يسار و از يمين باز گفتند اين مكان بي نوش نيست باز گفتند اين مكان بي نوش نيست طالب گنج و زر و خمره بدند با دو صد فرهنگ و دانش چند كس از ميان قفلها بگزيده بود از براى كتم آن سر از عوام قوم ديگر نام سالوسم كنند از خسان محفوظ تر از لعل كان زر نثار جان بود نزد شهان عقل گويد نيك بين كه آن نيست آب نعره ى عقل آن زمان پنهان شده گشته پنهان حكمت و ايماى او آنگه از حكمت ملامت بشنود نفس لوامه برو يابيد دست نشنود پند دل آن گوش كرش از نصيحتها كند دو گوش كر در نصيحت هر دو گوشش باز شد باز كردند آن زمان آن چند كس هم چو اندر دوغ گنديده هوام خورد امكان نى و بسته هر دو پر چارقى بدريده بود و پوستين چارق اينجا جز پى روپوش نيست چارق اينجا جز پى روپوش نيست