دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت ديدن خر هيزم فروش با نوايى اسپان تازى را بر آخر خاص و تمنا بردن آن دولت را در موعظه ى آنك تمنا نبايد بردن الا مغفرت و عنايت و هدايت كى اگر در صد لون رنجى چون لذت مغفرت بود همه شيرين شود باقى هر دولتى كى آن را ناآزموده تمنى مي برى با آن رنجى قرينست كى آن را نمي بينى چنانك از هر دامى دانه پيدا بود و فخ پنهان تو درين يك دام مانده اى تمنى مي برى كى كاشكى با آن دانه ها رفتمى پندارى كى آن دانه ها بي دامست
بود سقايى مرورا يك خرى پشتش از بار گران صد جاى ريش جو كجا از كاه خشك او سير نى مير آخر ديد او را رحم كرد پس سلامش كرد و پرسيدش ز حال گفت از درويشى و تقصير من گفت بسپارش به من تو روز چند خر بدو بسپرد و آن رحمت پرست خر ز هر سو مركب تازى بديد زير پاشان روفته آبى زده خارش و مالش مر اسپان را بديد نه كه مخلوق توم گيرم خرم شب ز درد پشت و از جوع شكم حال اين اسپان چنين خوش با نوا ناگهان آوازه ى پيگار شد زخمهاى تير خوردند از عدو از غزا باز آمدند آن تازيان پايهاشان بسته محكم با نوار مي شكافيدند تن هاشان بنيش آن خر آن را ديد و مي گفت اى خدا آن خر آن را ديد و مي گفت اى خدا گشته از محنت دو تا چون چنبرى عاشق و جويان روز مرگ خويش در عقب زخمى و سيخى آهنى كه آشناى صاحب خر بود مرد كز چه اين خر گشت دوتا هم چو دال كه نمي يابد خود اين بسته دهن تا شود در آخر شه زورمند در ميان آخر سلطانش بست با نوا و فربه و خوب و جديد كه به وقت وجو به هنگام آمده پوز بالا كرد كاى رب مجيد از چه زار و پشت ريش و لاغرم آرزومندم به مردن دم به دم من چه مخصوصم به تعذيب و بلا تازيان را وقت زين و كار شد رفت پيكانها دريشان سو به سو اندر آخر جمله افتاده ستان نعلبندان ايستاده بر قطار تا برون آرند پيكانها ز ريش من به فقر و عافيت دادم رضا من به فقر و عافيت دادم رضا