حكايت آن مخنث و پرسيدن لوطى ازو در حالت لواطه كى اين خنجر از بهر چيست گفت از براى آنك هر كى با من بد انديشد اشكمش بشكافم لوطى بر سر او آمد شد مي كرد و مي گفت الحمدلله كى من بد نمي انديشم با تو «بيت من بيت نيست اقليمست هزل من هزل نيست تعليمست» ان الله يستحيى ان يضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها اى فما فوقها فى تغيير النفوس بالانكار ان ما ذا ا راد الله بهذا مثلا و آنگه جواب مي فرمايد كى اين خواستم يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا كى هر فتنه اى هم چون ميزانست بسياران ازو سرخ رو شوند و بسياران بي مراد شوند و لو تاملت فيه قليلا وجدت من نتايجه الشريفة كثيرا - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر پنجم از كتاب مثنوى

حكايت آن مخنث و پرسيدن لوطى ازو در حالت لواطه كى اين خنجر از بهر چيست گفت از براى آنك هر كى با من بد انديشد اشكمش بشكافم لوطى بر سر او آمد شد مي كرد و مي گفت الحمدلله كى من بد نمي انديشم با تو «بيت من بيت نيست اقليمست هزل من هزل نيست تعليمست» ان الله يستحيى ان يضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها اى فما فوقها فى تغيير النفوس بالانكار ان ما ذا ا راد الله بهذا مثلا و آنگه جواب مي فرمايد كى اين خواستم يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا كى هر فتنه اى هم چون ميزانست بسياران ازو سرخ رو شوند و بسياران بي مراد شوند و لو تاملت فيه قليلا وجدت من نتايجه الشريفة كثيرا





  • كنده اى را لوطيى در خانه برد
    بر ميانش خنجرى ديد آن لعين
    گفت آنك با من ار يك بدمنش
    گفت لوطى حمد لله را كه من
    چون كه مردى نيست خنجرها چه سود
    از على ميراث دارى ذوالفقار
    گر فسونى ياد دارى از مسيح
    كشتيى سازى ز توزيع و فتوح
    بت شكستى گيرم ابراهيم وار
    گر دليلت هست اندر فعل آر
    آن دليلى كه ترا مانع شود
    خايفان راه را كردى دلير
    بر همه درس توكل مي كنى
    اى مخنث پيش رفته از سپاه
    چون ز نامردى دل آكنده بود
    توبه اى كن اشك باران چون مطر
    داروى مردى بخور اندر عمل
    معده را بگذار و سوى دل خرام
    يك دو گامى رو تكلف ساز خوش
    يك دو گامى رو تكلف ساز خوش




  • سرنگون افكندش و در وى فشرد
    پس بگفتش بر ميانت چيست اين
    بد بينديشد بدرم اشكمش
    بد نه انديشيده ام با تو به فن
    چون نباشد دل ندارد سود خود
    بازوى شير خدا هستت بيار
    كو لب و دندان عيسى اى قبيح
    كو يكى ملاح كشتى هم چو نوح
    كو بت تن را فدى كردن بنار
    تيغ چوبين را بدان كن ذوالفقار
    از عمل آن نقمت صانع بود
    از همه لرزان ترى تو زير زير
    در هوا تو پشه را رگ مي زنى
    بر دروغ ريش تو كيرت گواه
    ريش و سبلت موجب خنده بود
    ريش و سبلت را ز خنده باز خر
    تا شوى خورشيد گرم اندر حمل
    تا كه بي پرده ز حق آيد سلام
    عشق گيرد گوش تو آنگاه كش
    عشق گيرد گوش تو آنگاه كش



/ 1765