دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت آن شخص كى از ترس خويشتن را در خانه اى انداخت رخها زرد چون زعفران لبها كبود چون نيل دست لرزان چون برگ درخت خداوند خانه پرسيد كى خيرست چه واقعه است گفت بيرون خر مي گيرند به سخره گفت مبارك خر مي گيرند تو خر نيستى چه مي ترسى گفت خر به جد مي گيرند تمييز برخاسته است امروز ترسم كى مرا خر گيرند
هر يكى از حال ديگر بي خبر اين در آن حيران كه او از چيست خوش صحن ارض الله واسع آمده بر درختان شكر گويان برگ و شاخ بلبلان گرد شكوفه ى پر گره اين سخن پايان ندارد كن رجوع اين سخن پايان ندارد كن رجوع ملك با پهنا و بي پايان و سر وآن درين خيره كه حيرت چيستش هر درختى از زمينى سر زده كه زهى ملك و زهى عرصه ى فراخ كه از آنچ مي خورى ما را بده سوى آن روباه و شير و سقم و جوع سوى آن روباه و شير و سقم و جوع