دفتر پنجم از كتاب مثنوى
دوم بار آمدن روبه بر اين خر گريخته تا باز بفريبدش
پس بيامد زود روبه سوى خر ناجوامردا چه كردم من ترا موجب كين تو با جانم چه بود هم چو كزدم كو گزد پاى فتى يا چو ديوى كو عدوى جان ماست بلك طبعا خصم جان آدميست از پى هر آدمى او نسكلد زانك خبث ذات او بي موجبى هر زمان خواند ترا تا خرگهى كه فلان جا حوض آبست و عيون آدمى را با همه وحى و نظر بي گناهى بي گزند سابقى گفت روبه آن طلسم سحر بود ورنه من از تو به تن مسكين ترم گرنه زان گونه طلسمى ساختى يك جهان بي نوا پر پيل و ارج من ترا خود خواستم گفتن به درس ليك رفت از ياد علم آموزيت ديدمت در جوع كلب و بي نوا ورنه با تو گفتمى شرح طلسم ورنه با تو گفتمى شرح طلسم گفت خر از چون تو يارى الحذر كه به پيش اژدها بردى مرا غير خبث جوهر تو اى عنود نارسيده از وى او را زحمتى نارسيده زحمتش از ما و كاست از هلاك آدمى در خرميست خو و طبع زشت خود او كى هلد هست سوى ظلم و عدوان جاذبى كه در اندازد ترا اندر چهى تا در اندازد به حوضت سرنگون اندر افكند آن لعين در شور و شر كه رسد او را ز آدم ناحقى كه ترا در چشم آن شيرى نمود كه شب و روز اندر آنجا مي چرم هر شكم خوارى بدانجا تاختى بي طلسمى كى بماندى سبز مرج كه چنان هولى اگر بينى مترس كه بدم مستغرق دلسوزيت مي شتابيدم كه آيى تا دوا كه آن خيالى مي نمايد نيست جسم كه آن خيالى مي نمايد نيست جسم