دفتر پنجم از كتاب مثنوى
جواب گفتن روبه خر را
كمترين فرعون چست فيلسوف كس نداند روسپي زن كيست آن چون ترا وهم تو دارد خيره سر عاجزم من از منى خويشتن بي من و مايى همي جويم به جان هر كه بي من شد همه من ها خود اوست آينه بي نقش شد يابد بها آينه بي نقش شد يابد بها ماه او در برج وهمى در خسوف وانك داند نيستش بر خود گمان از چه گردى گرد وهم آن دگر چه نشستى پر منى تو پيش من تا شوم من گوى آن خوش صولجان دوست جمله شد چو خود را نيست دوست زانك شد حاكى جمله نقشها زانك شد حاكى جمله نقشها