دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت شيخ محمد سررزى غزنوى قدس الله سره
زاهدى در غزنى از دانش مزى بود افطارش سر رز هر شبى بس عجايب ديد از شاه وجود بر سر كه رفت آن از خويش سير گفت نامد مهلت آن مكرمت او فرو افكند خود را از وداد چون نمرد از نكس آن جان سير مرد كين حيات او را چو مرگى مي نمود موت را از غيب مي كرد او كدى موت را چون زندگى قابل شده سيف و خنجر چون على ريحان او بانگ آمد رو ز صحرا سوى شهر گفت اى داناى رازم مو به مو گفت خدمت آنك بهر ذل نفس مدتى از اغنيا زر مي ستان خدمتت اينست تا يك چند گاه بس سال و بس جواب و ماجرا كه زمين و آسمان پر نور شد ليك كوته كردم آن گفتار را ليك كوته كردم آن گفتار را بد محمد نام و كفيت سررزى هفت سال او دايم اندر مطلبى ليك مقصودش جمال شاه بود گفت بنما يا فتادم من به زير ور فرو افتى نميرى نكشمت در ميان عمق آبى اوفتاد از فراق مرگ بر خود نوحه كرد كار پيشش بازگونه گشته بود ان فى موتى حياتى مي زدى با هلاك جان خود يك دل شده نرگس و نسرين عدوى جان او بانگ طرفه از وراى سر و جهر چه كنم در شهر از خدمت بگو خويش را سازى تو چون عباس دبس پس به درويشان مسكين مي رسان گفت سمعا طاعة اى جان پناه بد ميان زاهد و رب الورى در مقالات آن همه مذكور شد تا ننوشد هر خسى اسرار را تا ننوشد هر خسى اسرار را