دفتر پنجم از كتاب مثنوى
آمدن شيخ بعد از چندين سال از بيابان به شهر غزنين و زنبيل گردانيدن به اشارت غيبى و تفرقه كردن آنچ جمع آيد بر فقرا هر كه را جان عز لبيكست نامه بر نامه پيك بر پيكست چنانك روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غيره منقطع نباشد
هر چه جز عشقست شد ماكول عشق دانه اى مر مرغ را هرگز خورد بندگى كن تا شوى عاشق لعل بنده آزادى طمع دارد ز جد بنده دايم خلعت و ادرارجوست در نگنجد عشق در گفت و شنيد قطره هاى بحر را نتوان شمرد اين سخن پايان ندارد اى فلان اين سخن پايان ندارد اى فلان دو جهان يك دانه پيش نول عشق كاهدان مر اسپ را هرگز چرد بندگى كسبيست آيد در عمل عاشق آزادى نخواهد تا ابد خلعت عاشق همه ديدار دوست عشق درياييست قعرش ناپديد هفت دريا پيش آن بحرست خرد باز رو در قصه ى شيخ زمان باز رو در قصه ى شيخ زمان