دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت مريدى كى شيخ از حرص و ضمير او واقف شد او را نصيحت كرد به زبان و در ضمن نصيحت قوت توكل بخشيدش به امر حق
شيخ مي شد با مريدى بي درنگ ترس جوع و قحط در فكر مريد شيخ آگه بود و واقف از ضمير از براى غصه ى نان سوختى تو نه اى زان نازنينان عزيز جوع رزق جان خاصان خداست باش فارغ تو از آنها نيستى كاسه بر كاسه ست و نان بر نان مدام چون بميرد مي رود نان پيش پيش تو برفتى ماند نان برخيز گير هين توكل كن ملرزان پا و دست عاشقست و مي زند او مول مول گر ترا صبرى بدى رزق آمدى اين تب لرزه ز خوف جوع چيست اين تب لرزه ز خوف جوع چيست سوى شهرى نان بدانجا بود تنگ هر دمى مي گشت از غفلت پديد گفت او را چند باشى در زحير ديده ى صبر و توكل دوختى كه ترا دارند بي جوز و مويز كى زبون هم چو تو گيج گداست كه درين مطبخ تو بي نان بيستى از براى اين شكم خواران عام كاى ز بيم بي نوايى كشته خويش اى بكشته خويش را اندر زحير رزق تو بر تو ز تو عاشق ترست كه ز بي صبريت داند اى فضول خويشتن چون عاشقان بر تو زدى در توكل سير مي تانند زيست در توكل سير مي تانند زيست