دفتر پنجم از كتاب مثنوى
صيد كردن شير آن خر را و تشنه شدن شير از كوشش رفت به چشمه تا آب خورد تا باز آمدن شير جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود كى لطيفترست شير طلب كرد دل و جگر نيافت از روبه پرسيد كى كو دل و جگر روبه گفت اگر او را دل و جگر بودى آنچنان سياستى ديده بود آن روز و به هزار حيله جان برده كى بر تو باز آمدى لوكنا نسمع او نعقل ماكنا فى اصحاب السعير
برد خر را روبهك تا پيش شير تشنه شد از كوشش آن سلطان دد روبهك خورد آن جگربند و دلش شير چون وا گشت از چشمه به خور گفت روبه را جگر كو دل چه شد گفت گر بودى ورا دل يا جگر آن قيامت ديده بود و رستخيز گر جگر بودى ورا يا دل بدى چون نباشد نور دل دل نيست آن آن زجاجى كو ندارد نور جان نور مصباحست داد ذوالجلال لاجرم در ظرف باشد اعتداد نور شش قنديل چون آميختند آن جهود از ظرفها مشرك شده ست چون نظر بر ظرف افتد روح را جو كه آبش هست جو خود آن بود اين نه مردانند اينها صورتند اين نه مردانند اينها صورتند پاره پاره كردش آن شير دلير رفت سوى چشمه تا آبى خورد آن زمان چون فرصتى شد حاصلش جست در خر دل نه دل بد نه جگر كه نباشد جانور را زين دو بد كى بدينجا آمدى بار دگر وآن ز كوه افتادن و هول و گريز بار ديگر كى بر تو آمدى چون نباشد روح جز گل نيست آن بول و قاروره ست قنديلش مخوان صنعت خلقست آن شيشه و سفال در لهبها نبود الا اتحاد نيست اندر نورشان اعداد و چند نور ديد آن ممن و مدرك شده ست پس دو بيند شيث را و نوح را آدمى آنست كو را جان بود مرده ى نانند و كشته ى شهوتند مرده ى نانند و كشته ى شهوتند