دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت آن راهب كه روز با چراغ مي گشت در ميان بازار از سر حالتى كى او را بود
آن يكى با شمع برمي گشت روز بوالفضولى گفت او را كاى فلان هين چه مي گردى تو جويان با چراغ گفت مي جويم به هر سو آدمى هست مردى گفت اين بازار پر گفت خواهم مرد بر جاده ى دو ره وقت خشم و وقت شهوت مرد كو كو درين دو حال مردى در جهان گفت نادر چيز مي جويى وليك ناظر فرعى ز اصلى بي خبر چرخ گردان را قضا گمره كند تنگ گرداند جهان چاره را اى قرارى داده ره را گام گام چون بديدى گردش سنگ آسيا خاك را ديدى برآمد در هوا ديگهاى فكر مي بينى به جوش گفت حق ايوب را در مكرمت هين به صبر خود مكن چندين نظر چند بينى گردش دولاب را تو همي گويى كه مي بينم وليك تو همي گويى كه مي بينم وليك گرد بازارى دلش پر عشق و سوز هين چه مي جويى به سوى هر دكان در ميان روز روشن چيست لاغ كه بود حى از حيات آن دمى مردمانند آخر اى داناى حر در ره خشم و به هنگام شره طالب مردى دوانم كو به كو تا فداى او كنم امروز جان غافل از حكم و قضايى بين تو نيك فرع ماييم اصل احكام قدر صدعطارد را قضا ابله كند آب گرداند حديد و خاره را خام خامى خام خامى خام خام آب جو را هم ببين آخر بيا در ميان خاك بنگر باد را اندر آتش هم نظر مي كن به هوش من بهر موييت صبرى دادمت صبر ديدى صبر دادن را نگر سر برون كن هم ببين تيز آب را ديد آن را بس علامتهاست نيك ديد آن را بس علامتهاست نيك