دفتر پنجم از كتاب مثنوى
دعوت كردن مسلمان مغ را
مر مغى را گفت مردى كاى فلان گفت اگر خواهد خدا ممن شوم گفت مي خواهد خدا ايمان تو ليك نفس نحس و آن شيطان زشت گفت اى منصف چو ايشان غالب اند يار آن تانم بدن كو غالبست چون خدا مي خواست از من صدق زفت نفس و شيطان خواست خود را پيش برد تو يكى قصر و سرايى ساختى خواستى مسجد بود آن جاى خير يا تو بافيدى يكى كرباس تا تو قبا مي خواستى خصم از نبرد او زبون شد جرم اين كرباس چيست چون كسى بي خواست او بر وى براند صاحب خانه بدين خوارى بود هم خلق گردم من ار تازه و نوم چونك خواه نفس آمد مستعان من اگر ننگ مغان يا كافرم كه كسى ناخواه او و رغم او ملكت او را فرو گيرد چنين ملكت او را فرو گيرد چنين هين مسلمان شو بباش از ممنان ور فزايد فضل هم موقن شوم تا رهد از دست دوزخ جان تو مي كشندت سوى كفران و كنشت يار او باشم كه باشد زورمند آن طرف افتم كه غالب جاذبست خواست او چه سود چون پيشش نرفت وآن عنايت قهر گشت و خرد و مرد اندرو صد نقش خوش افراختى ديگرى آمد مر آن را ساخت دير خوش بسازى بهر پوشيدن قبا رغم تو كرباس را شلوار كرد آنك او مغلوب غالب نيست كيست خاربن در ملك و خانه ى او نشاند كه چنين بر وى خلاقت مي رود چونك يار اين چنين خوارى شوم تسخر آمد ايش شاء الله كان آن نيم كه بر خدا اين ظن برم گردد اندر ملكت او حكم جو كه نيارد دم زدن دم آفرين كه نيارد دم زدن دم آفرين