دفتر پنجم از كتاب مثنوى
درك وجدانى چون اختيار و اضطرار و خشم و اصطبار و سيرى و ناهار به جاى حس است كى زرد از سرخ بداند و فرق كند و خرد از بزرگ و طلخ از شيرين و مشك از سرگين و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شير گرم و تر از خشك و مس ديوار از مس درخت پس منكر وجدانى منكر حس باشد و زياده كه وجدانى از حس ظاهرترست زيرا حس را توان بستن و منع كردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانيات را ممكن نيست و العاقل تكفيه الاشارة
درك وجدانى به جاى حس بود نغز مي آيد برو كن يا مكن اين كه فردا اين كنم يا آن كنم وان پشيمانى كه خوردى زان بدى جمله قران امر و نهيست و وعيد هيچ دانا هيچ عاقل اين كند كه بگفتم كين چنين كن يا چنان عقل كى حكمى كند بر چوب و سنگ كاى غلام بسته دست اشكسته پا خالقى كه اختر و گردون كند احتمال عجز از حق راندى عجز نبود از قدر ور گر بود ترك مي گويد قنق را از كرم وز فلان سوى اندر آ هين با ادب تو به ژس آن كنى بر در روى آن چنان رو كه غلامان رفته اند تو سگى با خود برى يا روبهى غير حق را گر نباشد اختيار چون همي خايى تو دندان بر عدو گر ز سقف خانه چوبى بشكند گر ز سقف خانه چوبى بشكند هر دو در يك جدول اى عم مي رود امر و نهى و ماجراها و سخن اين دليل اختيارست اى صنم ز اختيار خويش گشتى مهتدى امر كردن سنگ مرمر را كى ديد با كلوخ و سنگ خشم و كين كند چون نكرديد اى موات و عاجزان عقل كى چنگى زند بر نقش چنگ نيزه برگير و بيا سوى وغا امر و نهى جاهلانه چون كند جاهل و گيج و سفيهش خواندى جاهلى از عاجزى بدتر بود بي سگ و بي دلق آ سوى درم تا سگم بندد ز تو دندان و لب لاجرم از زخم سگ خسته شوى تا سگش گردد حليم و مهرمند سگ بشورد از بن هر خرگهى خشم چون مي آيدت بر جرم دار چون همى بينى گناه و جرم ازو بر تو افتد سخت مجروحت كند بر تو افتد سخت مجروحت كند