دفتر پنجم از كتاب مثنوى
و هم چنين قد جف القلم يعنى جف القلم و كتب لا يستوى الطاعة والمعصية لا يستوى الامانة و السرقة جف القلم ان لا يستوى الشكر و الكفران جف القلم ان الله لا يضيع اجر المحسنين
هم چنين تاويل قد جف القلم پس قلم بنوشت كه هر كار را كژ روى جف القلم كژ آيدت ظلم آرى مدبرى جف القلم چون بدزدد دست شد جف القلم تو روا دارى روا باشد كه حق كه ز دست من برون رفتست كار بلك معنى آن بود جف القلم فرق بنهادم ميان خير و شر ذره اى گر در تو افزونى ادب قدر آن ذره ترا افزون دهد پادشاهى كه به پيش تخت او آنك مي لرزد ز بيم رد او فرق نبود هر دو يك باشد برش ذره اى گر جهد تو افزون بود پيش اين شاهان هماره جان كنى گفت غمازى كه بد گويد ترا پيش شاهى كه سميعست و بصير جمله غمازان ازو آيس شوند بس جفا گويند شه را پيش ما بس جفا گويند شه را پيش ما بهر تحريضست بر شغل اهم لايق آن هست تاثير و جزا راستى آرى سعادت زايدت عدل آرى بر خورى جف القلم خورد باده مست شد جف القلم هم چو معزول آيد از حكم سبق پيش من چندين ميا چندين مزار نيست يكسان پيش من عدل و ستم فرق بنهادم ز بد هم از بتر باشد از يارت بداند فضل رب ذره چون كوهى قدم بيرون نهد فرق نبود از امين و ظلم جو وانك طعنه مي زند در جد او شاه نبود خاك تيره بر سرش در ترازوى خدا موزون بود بي خبر ايشان ز غدر و روشنى ضايع آرد خدمتت را سالها گفت غمازان نباشد جاي گير سوى ما آيند و افزايند پند كه برو جف القلم كم كن وفا كه برو جف القلم كم كن وفا