حكايت آن درويش كى در هرى غلامان آراسته ى عميد خراسان را ديد و بر اسبان تازى و قباهاى زربفت و كلاهاى مغرق و غير آن پرسيد كى اينها كدام اميرانند و چه شاهانند گفت او را كى اينها اميران نيستند اينها غلامان عميد خراسانند روى به آسمان كرد كى اى خدا غلام پروردن از عميد بياموز آنجا مستوفى را عميد گويند - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر پنجم از كتاب مثنوى

حكايت آن درويش كى در هرى غلامان آراسته ى عميد خراسان را ديد و بر اسبان تازى و قباهاى زربفت و كلاهاى مغرق و غير آن پرسيد كى اينها كدام اميرانند و چه شاهانند گفت او را كى اينها اميران نيستند اينها غلامان عميد خراسانند روى به آسمان كرد كى اى خدا غلام پروردن از عميد بياموز آنجا مستوفى را عميد گويند





  • چون فرشته گشته از تيغ آمنيست
    حكم او بر ديو باشد نه ملك
    ترك كن اين جبر را كه بس تهيست
    ترك كن اين جبر جمع منبلان
    ترك معشوقى كن و كن عاشقى
    اى كه در معنى ز شب خامش ترى
    سر بجنبانند پيشت بهر تو
    تو مرا گويى حسد اندر مپيچ
    هست تعليم خسان اى چشم شوخ
    خويش را تعليم كن عشق و نظر
    نفس تو با تست شاگرد وفا
    تا كنى مر غير را حبر و سنى
    متصل چون شد دلت با آن عدن
    امر قل زين آمدش كاى راستين
    انصتوا يعنى كه آبت را بلاغ
    اين سخن پايان ندارد اى پدر
    غيرتم آيد كه پيشت بيستند
    عاشقانت در پس پرده ى كرم
    عاشق آن عاشقان غيب باش
    كه بخوردندت ز خدعه و جذبه اى
    كه بخوردندت ز خدعه و جذبه اى




  • از سليمان هيچ او را خوف نيست
    رنج در خاكست نه فوق فلك
    تا بدانى سر سر جبر چيست
    تا خبر يابى از آن جبر چو جان
    اى گمان برده كه خوب و فايقى
    گفت خود را چند جويى مشترى
    رفت در سوداى ايشان دهر تو
    چه حسد آرد كسى از فوت هيچ
    هم چو نقش خرد كردن بر كلوخ
    كه آن بود چون نقش فى جرم الحجر
    غير فانى شد كجا جويى كجا
    خويش را بدخو و خالى مي كنى
    هين بگو مهراس از خالى شدن
    كم نخواهد شد بگو درياست اين
    هين تلف كم كن كه لب خشكست باغ
    اين سخن را ترك كن پايان نگر
    بر تو مي خندند عاشق نيستند
    بهر تو نعره زنان بين دم بدم
    عاشقان پنج روزه كم تراش
    سالها زيشان نديدى حبه اى
    سالها زيشان نديدى حبه اى



/ 1765