دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت آن درويش كى در هرى غلامان آراسته ى عميد خراسان را ديد و بر اسبان تازى و قباهاى زربفت و كلاهاى مغرق و غير آن پرسيد كى اينها كدام اميرانند و چه شاهانند گفت او را كى اينها اميران نيستند اينها غلامان عميد خراسانند روى به آسمان كرد كى اى خدا غلام پروردن از عميد بياموز آنجا مستوفى را عميد گويند
چند هنگامه نهى بر راه عام وقت صحت جمله يارند و حريف وقت درد چشم و دندان هيچ كس پس همان درد و مرض را ياد دار پوستين آن حالت درد توست پوستين آن حالت درد توست گام خستى بر نيامد هيچ كام وقت درد و غم به جز حق كو اليف دست تو گيرد به جز فرياد رس چون اياز از پوستين كن اعتبار كه گرفتست آن اياز آن را به دست كه گرفتست آن اياز آن را به دست