دفتر پنجم از كتاب مثنوى
باز جواب گفتن آن كافر جبرى آن سنى را كى باسلامش دعوت مي كرد و به ترك اعتقاد جبرش دعوت مي كرد و دراز شدن مناظره از طرفين كى ماده ى اشكال و جواب را نبرد الا عشق حقيقى كى او را پرواى آن نماند و ذلك فضل الله يتيه من يشاء
پوزبند وسوسه عشقست و بس عاشقى شو شاهدى خوبى بجو كى برى زان آب كان آبت برد غير اين معقولها معقولها غير اين عقل تو حق را عقلهاست كه بدين عقل آورى ارزاق را چون ببازى عقل در عشق صمد آن زنان چون عقلها درباختند عقلشان يك دم ستد ساقى عمر اصل صد يوسف جمال ذوالجلال عشق برد بحث را اى جان و بس حيرتى آيد ز عشق آن نطق را كه بترسد گر جوابى وا دهد لب ببندد سخت او از خير و شر هم چنانك گفت آن يار رسول آن رسول مجتبى وقت نثار آنچنان كه بر سرت مرغى بود پس نيارى هيچ جنبيدن ز جا دم نيارى زد ببندى سرفه را ور كست شيرين بگويد يا ترش ور كست شيرين بگويد يا ترش ورنه كى وسواس را بستست كس صيد مرغابى همي كن جو بجو كى كنى زان فهم فهمت را خورد يابى اندر عشق با فر و بها كه بدان تدبير اسباب سماست زان دگر مفرش كنى اطباق را عشر امثالت دهد يا هفت صد بر رواق عشق يوسف تاختند سير گشتند از خرد باقى مرد اى كم از زن شو فداى آن جمال كو ز گفت و گو شود فرياد رس زهره نبود كه كند او ماجرا گوهرى از لنج او بيرون فتد تا نبايد كز دهان افتد گهر چون نبى بر خواندى بر ما فصول خواستى از ما حضور و صد وقار كز فواتش جان تو لرزان شود تا نگيرد مرغ خوب تو هوا تا نبايد كه بپرد آن هما بر لب انگشتى نهى يعنى خمش بر لب انگشتى نهى يعنى خمش