دفتر پنجم از كتاب مثنوى
پرسيدن پادشاه قاصدا اياز را كى چندين غم و شادى با چارق و پوستين كى جمادست مي گويى تا اياز را در سخن آورد
اى اياز اين مهرها بر چارقى هم چو مجنون از رخ ليلى خويش با دو كهنه مهر جان آميخته چند گويى با دو كهنه نو سخن چون عرب با ربع و اطلال اى اياز چارقت ربع كدامين آصفست هم چو ترسا كه شمارد با كشش تا بيامرزد كشش زو آن گناه نيست آگه آن كشش از جرم و داد دوستى و وهم صد يوسف تند صورتى پيدا كند بر ياد او رازگويى پيش صورت صد هزار نه بدانجا صورتى نه هيكلى آن چنان كه مادرى دل برده اى رازها گويد به جد و اجتهاد حى و قايم داند او آن خاك را پيش او هر ذره ى آن خاك گور مستمع داند به جد آن خاك را آنچنان بر خاك گور تازه او كه بوقت زندگى هرگز چنان كه بوقت زندگى هرگز چنان چيست آخر هم چو بر بت عاشقى كرده اى تو چارقى را دين و كيش هر دو را در حجره اى آويخته در جمادى مي دمى سر كهن مي كشى از عشق گفت خود دراز پوستين گويى كه كرته ى يوسفست جرم يكساله زنا و غل و غش عفو او را عفو داند از اله ليك بس جادوست عشق و اعتقاد اسحر از هاروت و ماروتست خود جذب صورت آردت در گفت و گو آن چنان كه يار گويد پيش يار زاده از وى صد الست و صد بلى پيش گور بچه ى نومرده اى مي نمايد زنده او را آن جماد چشم و گوشى داند او خاشاك را گوش دارد هوش دارد وقت شور خوش نگر اين عشق ساحرناك را دم بدم خوش مي نهد با اشك رو روى ننهادست بر پور چو جان روى ننهادست بر پور چو جان