دفتر اول از كتاب مثنوى
رجوع به حكايت خواجه ى تاجر
بس دراز است اين حديث خواجه گو خواجه اندر آتش و درد و حنين گه تناقض گاه ناز و گه نياز مرد غرقه گشته جانى مي كند تا كدامش دست گيرد در خطر دوست دارد يار اين آشفتگى آنك او شاهست او بى كار نيست بهر اين فرمود رحمان اى پسر اندرين ره مي تراش و مي خراش تا دم آخر دمى آخر بود هر چه مي كوشند اگر مرد و زنست هر چه مي كوشند اگر مرد و زنست تا چه شد احوال آن مرد نكو صد پراكنده همي گفت اين چنين گاه سوداى حقيقت گه مجاز دست را در هر گياهى مي زند دست و پايى مي زند از بيم سر كوشش بيهوده به از خفتگى ناله از وى طرفه كو بيمار نيست كل يوم هو فى شان اى پسر تا دم آخر دمى فارغ مباش كه عنايت با تو صاحب سر بود گوش و چشم شاه جان بر روزنست گوش و چشم شاه جان بر روزنست