دفتر پنجم از كتاب مثنوى
گفتن خويشاوندان مجنون را كى حسن ليلى باندازه ايست چندان نيست ازو نغزتر در شهر ما بسيارست يكى و دو و ده بر تو عرضه كنيم اختيار كن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ايشان را
بس نهان از ديده ى نامحرمان يا الهى سكرت ابصارنا يا خفيا قد ملات الخافقين انت سر كاشف اسرارنا يا خفى الذات محسوس العطا انت كالريح و نحن كالغبار تو بهارى ما چو باغ سبز خوش تو چو جانى ما مثال دست و پا تو چو عقلى ما مثال اين زبان تو مثال شادى و ما خنده ايم جنبش ما هر دمى خود اشهدست گردش سنگ آسيا در اضطراب اى برون از وهم و قال و قيل من بنده نشكيبد ز تصوير خوشت هم چو آن چوپان كه مي گفت اى خدا تا شپش جويم من از پيراهنت كس نبودش در هوا و عشق جفت عشق او خرگاه بر گردون زده چونك بحر عشق يزدان جوش زد چونك بحر عشق يزدان جوش زد ليك بر محرم هويدا و عيان فاعف عنا اثقلت اوزارنا قد علوت فوق نور المشرقين انت فجر مفجر انهارنا انت كالماء و نحن كالرحا تختفى الريح و غبراها جهار او نهان و آشكارا بخششش قبض و بسط دست از جان شد روا اين زبان از عقل دارد اين بيان كه نتيجه ى شادى فرخنده ايم كه گواه ذوالجلال سرمدست اشهد آمد بر وجود جوى آب خاك بر فرق من و تمثيل من هر دمت گويد كه جانم مفرشت پيش چوپان و محب خود بيا چارقت دوزم ببوسم دامنت ليك قاصر بود از تسبيح و گفت جان سگ خرگاه آن چوپان شده بر دل او زد ترا بر گوش زد بر دل او زد ترا بر گوش زد