دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت جوحى كى چادر پوشيد و در وعظ ميان زنان نشست و حركتى كرد زنى او را بشناخت كى مردست نعره اى زد
واعظى بد بس گزيده در بيان رفت جوحى چادر و روبند ساخت سايلى پرسيد واعظ را به راز گفت واعظ چون شود عانه دراز يا به آهك يا ستره بسترش گفت سايل آن درازى تا چه حد گفت چون قدر جوى گردد به طول گفت جوحى زود اى خوهر ببين بهر خشنودى حق پيش آر دست دست زن در كرد در شلوار مرد نعره اى زد سخت اندر حال زن گفت نه بر دل نزد بر دست زد بر دل آن ساحران زد اندكى گر عصا بستانى از پيرى شها نعره ى لاضير بر گردون رسيد ما بدانستيم ما اين تن نه ايم اى خنك آن را كه ذات خود شناخت كودكى گريد پى جوز و مويز پيش دل جوز و مويز آمد جسد هر كه محجوبست او خود كودكست هر كه محجوبست او خود كودكست زير منبر جمع مردان و زنان در ميان آن زنان شد ناشناخت موى عانه هست نقصان نماز پس كراهت باشد از وى در نماز تا نمازت كامل آيد خوب و خوش شرط باشد تا نمازم كم بود پس ستردن فرض باشد اى سول عانه ى من گشته باشد اين چنين كه آن به مقدار كراهت آمدست كير او بر دست زن آسيب كرد گفت واعظ بر دلش زد گفت من واى اگر بر دل زدى اى پر خرد شد عصا و دست ايشان را يكى بيش رنجد كه آن گروه از دست و پا هين ببر كه جان ز جان كندن رهيد از وراى تن به يزدان مي زييم اندر امن سرمدى قصرى بساخت پيش عاقل باشد آن بس سهل چيز طفل كى در دانش مردان رسد مرد آن باشد كه بيرون از شكست مرد آن باشد كه بيرون از شكست