دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت جوحى كى چادر پوشيد و در وعظ ميان زنان نشست و حركتى كرد زنى او را بشناخت كى مردست نعره اى زد
گر بريش و خايه مردستى كسى پيشواى بد بود آن بز شتاب ريش شانه كرده كه من سابقم هين روش بگزين و ترك ريش كن تا شوى چون بوى گل با عاشقان كيست بوى گل دم عقل و خرد كيست بوى گل دم عقل و خرد هر بزى را ريش و مو باشد بسى مي برد اصحاب را پيش قصاب سابقى ليكن به سوى مرگ و غم ترك اين ما و من و تشويش كن پيشوا و رهنماى گلستان خوش قلاووز ره ملك ابد خوش قلاووز ره ملك ابد