دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت كافرى كى گفتندش در عهد ابا يزيد كى مسلمان شو و جواب گفتن او ايشان را
بود گبرى در زمان بايزيد كه چه باشد گر تو اسلام آورى گفت اين ايمان اگر هست اى مريد من ندارم طاقت آن تاب آن گرچه در ايمان و دين ناموقنم دارم ايمان كه آن ز جمله برترست ممن ايمان اويم در نهان باز ايمان خود گر ايمان شماست آنك صد ميلش سوى ايمان بود زانك نامى بيند و معنيش نى عشق او ز آورد ايمان بفسرد عشق او ز آورد ايمان بفسرد گفت او را يك مسلمان سعيد تا بيابى صد نجات و سرورى آنك دارد شيخ عالم بايزيد كه آن فزون آمد ز كوششهاى جان ليك در ايمان او بس ممنم بس لطيف و با فروغ و با فرست گرچه مهرم هست محكم بر دهان نه بدان ميلستم و نه مشتهاست چون شما را ديد آن فاتر شود چون بيابان را مفازه گفتنى چون به ايمان شما او بنگرد چون به ايمان شما او بنگرد