دفتر اول از كتاب مثنوى
برون انداختن مرد تاجر طوطى را از قفص و پريدن طوطى مرده
بعد از آنش از قفص بيرون فكند طوطى مرده چنان پرواز كرد خواجه حيران گشت اندر كار مرغ روى بالا كرد و گفت اى عندليب او چه كرد آنجا كه تو آموختى گفت طوطى كو به فعلم پند داد زانك آوازت ترا در بند كرد يعنى اى مطرب شده با عام و خاص دانه باشى مرغكانت بر چنند دانه پنهان كن بكلى دام شو هر كه داد او حسن خود را در مزاد جشمها و خشمها و رشكها دشمنان او را ز غيرت مي درند آنك غافل بود از كشت و بهار در پناه لطف حق بايد گريخت تا پناهى يابى آنگه چون پناه نوح و موسى را نه دريا يار شد آتش ابراهيم را نه قلعه بود كوه يحيى را نه سوى خويش خواند گفت اى يحيى بيا در من گريز گفت اى يحيى بيا در من گريز طوطيك پريد تا شاخ بلند كفتاب شرق تركي تاز كرد بي خبر ناگه بديد اسرار مرغ از بيان حال خودمان ده نصيب ساختى مكرى و ما را سوختى كه رها كن لطف آواز و وداد خويشتن مرده پى اين پند كرد مرده شو چون من كه تا يابى خلاص غنچه باشى كودكانت بر كنند غنچه پنهان كن گياه بام شو صد قضاى بد سوى او رو نهاد بر سرش ريزد چو آب از مشكها دوستان هم روزگارش مي برند او چه داند قيمت اين روزگار كو هزاران لطف بر ارواح ريخت آب و آتش مر ترا گردد سپاه نه بر اعداشان بكين قهار شد تا برآورد از دل نمرود دود قاصدانش را به زخم سنگ راند تا پناهت باشم از شمشير تيز تا پناهت باشم از شمشير تيز