دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت آن زن كى گفت شوهر را كى گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بر كشيد گربه نيم من برآمد گفت اى زن گوشت نيم من بود و افزون اگر اين گوشتست گربه كو و اگر اين گربه است گوشت كو
باشد آنگه ازدواجات دگر گر شنيدى اذن كى ماندى اذن گر بديدى برف و يخ خورشيد را آب گشتى بي عروق و بي گره پس شدى درمان جان هر درخت آن يخى بفسرده در خود مانده ليس يالف ليس يلف جسمه نيست ضايع زو شود تازه جگر اى اياز استاره ى تو بس بلند هر وفا را كى پسندد همتت هر وفا را كى پسندد همتت لا سمع اذن و لا عين بصر يا كجا كردى دگر ضبط سخن از يخى برداشتى اوميد را ز آب داود هوا كردى زره هر درختى از قدومش نيك بخت لا مساسى با درختان خوانده ليس الا شح نفس قسمه ليك نبود پيك و سلطان خضر نيست هر برجى عبورش را پسند هر صفا را كى گزيند صفوتت هر صفا را كى گزيند صفوتت