دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت ضياء دلق كى سخت دراز بود و برادرش شيخ اسلام تاج بلخ به غايت كوتاه بالا بود و اين شيخ اسلام از برادرش ضيا ننگ داشتى ضيا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضيا خدمتى كرد و بگذشت شيخ اسلام او را نيم قيامى كرد سرسرى گفت آرى سخت درازى پاره اى در دزد
آن ضياء دلق خوش الهام بود تاج شيخ اسلام دار الملك بلخ گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون او بسى كوته ضيا بي حد دراز زين برادر عار و ننگش آمدى روز محفل اندر آمد آن ضيا كرد شيخ اسلام از كبر تمام گفت او را بس درازى بهر مزد پس ترا خود هوش كو يا عقل كو روت بس زيباست نيلى هم بكش در تو نورى كى درآمد اى غوى سايه در روزست جستن قاعده گر حلال آمد پى قوت عوام عاشقان را باده خون دل بود در چنين راه بيابان مخوف خاك در چشم قلاوزان زنى نان جو حقا حرامست و فسوس دشمن راه خدا را خوار دار دزد را تو دست ببريدن پسند گر نبندى دست او دست تو بست گر نبندى دست او دست تو بست دادر آن تاج شيخ اسلام بود بود كوته قد و كوچك هم چو فرخ اين ضيا اندر ظرافت بد فزون بود شيخ اسلام را صد كبر و ناز آن ضيا هم واعظى بد با هدى بارگه پر قاضيان و اصفيا اين برادر را چنين نصف القيام اندكى زان قد سروت هم بدزد تا خورى مى اى تو دانش را عدو ضحكه باشد نيل بر روى حبش تا تو بيهوشى و ظلمت جو شوى در شب ابرى تو سايه جو شده طالبان دوست را آمد حرام چشمشان بر راه و بر منزل بود اين قلاوز خرد با صد كسوف كاروان را هالك و گمره كنى نفس را در پيش نه نان سبوس دزد را منبر منه بر دار دار از بريدن عاجزى دستش ببند گر تو پايش نشكنى پايت شكست گر تو پايش نشكنى پايت شكست