دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت ضياء دلق كى سخت دراز بود و برادرش شيخ اسلام تاج بلخ به غايت كوتاه بالا بود و اين شيخ اسلام از برادرش ضيا ننگ داشتى ضيا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضيا خدمتى كرد و بگذشت شيخ اسلام او را نيم قيامى كرد سرسرى گفت آرى سخت درازى پاره اى در دزد
تو عدو را مى دهى و ني شكر زد ز غيرت بر سبو سنگ و شكست رفت پيش مير و گفتش باده كو رفت پيش مير و گفتش باده كو بهر چه گو زهر خند و خاك خور او سبو انداخت و از زاهد بجست ماجرا را گفت يك يك پيش او ماجرا را گفت يك يك پيش او