دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت مات كردن دلقك سيد شاه ترمد را
شاه با دلقك همى شطرنج باخت گفت شه شه و آن شه كبرآورش كه بگير اينك شهت اى قلتبان دست ديگر باختن فرمود مير باخت دست ديگر و شه مات شد بر جهيد آن دلقك و در كنج رفت زير بالشها و زير شش نمد گفت شه هى هى چه كردى چيست اين كى توان حق گفت جز زير لحاف اى تو مات و من ز زخم شاه مات چون محله پر شد از هيهاى مير خلق بيرون جست زود از چپ و راست مغز او خشكست و عقلش اين زمان زهد و پيرى ضعف بر ضعف آمده رنج ديده گنج ناديده ز يار يا نبود آن كار او را خود گهر يا كه بود آن سعى چون سعى جهود مر ورا درد و مصيبت اين بس است چشم پر درد و نشسته او به كنج نه يكى كحال كو را غم خورد نه يكى كحال كو را غم خورد مات كردش زود خشم شه بتاخت يك يك از شطرنج مي زد بر سرش صبر كرد آن دلقك و گفت الامان او چنان لرزان كه عور از زمهرير وقت شه شه گفتن و ميقات شد شش نمد بر خود فكند از بيم تفت خفت پنهان تا ز زخم شه رهد گفت شه شه شه شه اى شاه گزين با تو اى خشم آور آتش سجاف مي زنم شه شه به زير رختهات وز لگد بر در زدن وز دار و گير كاى مقدم وقت عفوست و رضاست كمترست از عقل و فهم كودكان واندر آن زهدش گشادى ناشده كارها كرده نديده مزد كار يا نيامد وقت پاداش از قدر يا جزا وابسته ى ميقات بود كه درين وادى پر خون بي كس است رو ترش كرده فرو افكنده لنج نيش عقلى كه به كحلى پى برد نيش عقلى كه به كحلى پى برد