دفتر پنجم از كتاب مثنوى
قصد انداختن مصطفى عليه السلام خود را از كوه حرى از وحشت دير نمودن جبرئيل عليه السلام خود را به وى و پيدا شدن جبرئيل به وى كى مينداز كى ترا دولتها در پيش است
مصطفى را هجر چون بفراختى تا بگفتى جبرئيلش هين مكن مصطفى ساكن شدى ز انداختن باز خود را سرنگون از كوه او باز خود پيدا شدى آن جبرئيل هم چنين مي بود تا كشف حجاب بهر هر محنت چو خود را مي كشند از فدايى مردمان را حيرتيست اى خنك آنك فدا كردست تن هر يكى چونك فدايى فنيست كشتنى اندر غروبى يا شروق بارى اين مقبل فداى اين فنست عاشق و معشوق و عشقش بر دوام يا كرامى ارحموا اهل الهوى عفو كن اى مير بر سختى او تا ز جرمت هم خدا عفوى كند تو ز غفلت بس سبو بشكسته اى عفو كن تا عفو يابى در جزا عفو كن تا عفو يابى در جزا خويش را از كوه مي انداختى كه ترا بس دولتست از امر كن باز هجران آوريدى تاختن مي فكندى از غم و اندوه او كه مكن اين اى تو شاه بي بديل تا بيابيد آن گهر را او ز جيب اصل محنتهاست اين چونش كشند هر يكى از ما فداى سيرتيست بهر آن كارزد فداى آن شدن كاندر آن ره صرف عمر و كشتنيست كه نه شايق ماند آنگه نه مشوق كاندرو صد زندگى در كشتنست در دو عالم بهرمند و نيك نام شانهم ورد التوى بعد التوى در نگر در درد و بدبختى او زلتت را مغفرت در آكند در اميد عفو دل در بسته اى مي شكافد مو قدر اندر سزا مي شكافد مو قدر اندر سزا