دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت آن مهمان كى زن خداوند خانه گفت كى باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
آن يكى را بيگهان آمد قنق خوان كشيد او را كرامتها نمود مرد زن را گفت پنهانى سخن پستر ما را بگستر سوى در گفت زن خدمت كنم شادى كنم هر دو پستر گستريد و رفت زن ماند مهمان عزيز و شوهرش در سمر گفتند هر دو منتجب بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر شوهر از خجلت بدو چيزى نگفت كه براى خواب تو اى بوالكرم آن قرارى كه به زن او داده بود آن شب آنجا سخت باران در گرفت زن بيامد بر گمان آنك شو رفت عريان در لحاف آن دم عروس گفت مي ترسيدم اى مرد كلان مرد مهمان را گل و باران نشاند اندرين باران و گل او كى رود زود مهمان جست و گفت اين زن بهل من روان گشتم شما را خير باد من روان گشتم شما را خير باد ساخت او را هم چو طوق اندر عنق آن شب اندر كوى ايشان سور بود كه امشب اى خاتون دو جامه خواب كن بهر مهمان گستر آن سوى دگر سمع و طاعه اى دو چشم روشنم سوى ختنه سور كرد آنجا وطن نقل بنهادند از خشك و ترش سرگذشت نيك و بد تا نيم شب شد در آن پستر كه بد آن سوى در كه ترا اين سوست اى جان جاى خفت پستر آن سوى دگر افكنده ام گشت مبدل و آن طرف مهمان غنود كز غليظى ابرشان آمد شگفت سوى در خفتست و آن سو آن عمو داد مهمان را به رغبت چند بوس خود همان آمد همان آمد همان بر تو چون صابون سلطانى بماند بر سر و جان تو او تاوان شود موزه دارم غم ندارم من ز گل در سفر يك دم مبادا روح شاد در سفر يك دم مبادا روح شاد