دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت آن مهمان كى زن خداوند خانه گفت كى باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
تا كه زوتر جانب معدن رود زن پشيمان شد از آن گفتار سرد زن بسى گفتش كه آخر اى امير سجده و زارى زن سودى نداشت جامه ازرق كرد زان پس مرد و زن مي شد و صحرا ز نور شمع مرد كرد مهمان خانه خانه ى خويش را در درون هر دو از راه نهان كه منم يار خضر صد گنج و جود كه منم يار خضر صد گنج و جود كين خوشى اندر سفر ره زن شود چون رميد و رفت آن مهمان فرد گر مزاحى كردم از طيبت مگير رفت و ايشان را در آن حسرت گذاشت صورتش ديدند شمعى بي لگن چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد از غم و از خجلت اين ماجرا هر زمان گفتى خيال ميهمان مي فشاندم ليك روزيتان نبود مي فشاندم ليك روزيتان نبود