دفتر پنجم از كتاب مثنوى
وصف ضعيف دلى و سستى صوفى سايه پرورد مجاهده ناكرده درد و داغ عشق ناچشيده به سجده و دست بوس عام و به حرمت نظر كردن و بانگشت نمودن ايشان كى امروز در زمانه صوفى اوست غره شده و بوهم بيمار شده هم چون آن معلم كى كودكان گفتند كى رنجورى و با اين وهم كى من مجاهدم مرا درين ره پهلوان مي دانند با غازيان به غزا رفته كى به ظاهر نيز هنر بنمايم در جهاد اكبر مستثناام جهاد اصغر خود پيش من چه محل دارد خيال شير ديده و دليريها كرده و مست اين دليرى شده و روى به بيشه نهاده به قصد شير و شير به زبان حال گفته كى كلا سوف تعلمون ثم كلا سوف تعلمون
رفت يك صوفى به لشكر در غزا ماند صوفى با بنه و خيمه و ضعاف مثقلان خاك بر جا ماندند جنگها كرده مظفر آمدند ارمغان دادند كاى صوفى تو نيز پس بگفتندش كه خشمينى چرا زان تلطف هيچ صوفى خوش نشد پس بگفتندش كه آورديم اسير سر ببرش تا تو هم غازى شوى كه آب را گر در وضو صد روشنيست برد صوفى آن اسير بسته را دير ماند آن صوفى آنجا با اسير كافر بسته دو دست او كشتنيست آمد آن يك در تفحص در پيش هم چو نر بالاى ماده وآن اسير دستها بسته همي خاييد او گبر مي خاييد با دندان گلوش دست بسته گبر و هم چون گربه اى نيم كشتش كرده با دندان اسير هم چو تو كز دست نفس بسته دست هم چو تو كز دست نفس بسته دست ناگهان آمد قطاريق و وغا فارسان راندند تا صف مصاف سابقون السابقون در راندند باز گشته با غنايم سودمند او برون انداخت نستد هيچ چيز گفت من محروم ماندم از غزا كه ميان غزو خنجر كش نشد آن يكى را بهر كشتن تو بگير اندكى خوش گشت صوفى دل قوى چونك آن نبود تيمم كردنيست در پس خرگه كه آرد او غزا قوم گفتا دير ماند آنجا فقير بسملش را موجب تاخير چيست ديد كافر را به بالاى ويش هم چو شيرى خفته بالاى فقير از سر استيز صوفى را گلو صوفى افتاده به زير و رفته هوش خسته كرده حلق او بي حربه اى ريش او پر خون ز حلق آن فقير هم چو آن صوفى شدى بي خويش و پست هم چو آن صوفى شدى بي خويش و پست