دفتر پنجم از كتاب مثنوى
حكايت آن مجاهد كى از هميان سيم هر روز يك درم در خندق انداختى به تفاريق از بهر ستيزه ى حرص و آرزوى نفس و وسوسه ى نفس كى چون مي اندازى به خندق بارى به يك بار بينداز تا خلاص يابم كى الياس احدى الراحتين او گفته كى اين راحت نيز ندهم
آن يكى بودش به كف در چل درم تا كه گردد سخت بر نفس مجاز با مسلمانان بكر او پيش رفت زخم ديگر خورد آن را هم ببست بعد از آن قوت نماند افتاد پيش صدق جان دادن بود هين سابقوا اين همه مردن نه مرگ صورتست اى بسا خامى كه ظاهر خونش ريخت آلتش بشكست و ره زن زنده ماند اسپ كشت و راه او رفته نشد گر بهر خون ريزيى گشتى شهيد اى بسا نفس شهيد معتمد روح ره زن مرد و تن كه تيغ اوست تيغ آن تيغست مرد آن مرد نيست نفس چون مبدل شود اين تيغ تن آن يكى مرديست قوتش جمله درد آن يكى مرديست قوتش جمله درد هر شب افكندى يكى در آب يم در تانى درد جان كندن دراز وقت فر او وا نگشت از خصم تفت بيست كرت رمح و تير از وى شكست مقعد صدق او ز صدق عشق خويش از نبى برخوان رجال صدقوا اين بدن مر روح را چون آلتست ليك نفس زنده آن جانب گريخت نفس زنده ست ارچه مركب خون فشاند جز كه خام و زشت و آشفته نشد كافرى كشته بدى هم بوسعيد مرده در دنيا چو زنده مي رود هست باقى در كف آن غزوجوست ليك اين صورت ترا حيران كنيست باشد اندر دست صنع ذوالمنن اين دگر مردى ميان تى هم چو گرد اين دگر مردى ميان تى هم چو گرد