دفتر پنجم از كتاب مثنوى
ايثار كردن صاحب موصل آن كنيزك را بدين خليفه تا خون ريز مسلمانان بيشتر نشود
مشورت كو عقل كو سيلاب آز بين ايدى سد و سوى خلف سد آمده در قصدجان سيل سياه از چهى بنموده معدومى خيال هيچ كس را با زنان محرم مدار آتشى بايد بشسته ز آب حق كز زليخاى لطيف سروقد بازگشت از موصل و مي شد به راه آتش عشقش فروزان آن چنان قصد آن مه كرد اندر خيمه او چون زند شهوت درين وادى دهل صد خليفه گشته كمتر از مگس چون برون انداخت شلوار و نشست چون ذكر سوى مقر مي رفت راست برجهيد و كون برهنه سوى صف ديد شير نر سيه از نيستان تازيان چون ديو در جوش آمده شير نر گنبذ همي كرد از لغز پهلوان مردانه بود و بي حذر زد به شمشير و سرش را بر شكافت زد به شمشير و سرش را بر شكافت در خرابى كرد ناخنها دراز پيش و پس كم بيند آن مفتون خد تا كه روبه افكند شيرى به چاه تا در اندازد اسودا كالجبال كه مثال اين دو پنبه ست و شرار هم چو يوسف معتصم اندر زهق هم چو شيران خويشتن را واكشد تا فرود آمد به بيشه و مرج گاه كه نداند او زمين از آسمان عقل كو و از خليفه خوف كو چيست عقل تو فجل ابن الفجل پيش چشم آتشينش آن نفس در ميان پاى زن آن زن پرست رستخيز و غلغل از لشكر بخاست ذوالفقارى هم چو آتش او به كف بر زده بر قلب لشكر ناگهان هر طويله و خيمه اندر هم زده در هوا چون موج دريا بيست گز پيش شير آمد چو شير مست نر زود سوى خيمه ى مه رو شتافت زود سوى خيمه ى مه رو شتافت