دفتر پنجم از كتاب مثنوى
خنده گرفتن آن كنيزك را از ضعف شهوت خليفه و قوت شهوت آن امير و فهم كردن خليفه از خنده ى كنيزك
زن بديد آن سستى او از شگفت يادش آمد مردى آن پهلوان غالب آمد خنده ى زن شد دراز سخت مي خنديد هم چون بنگيان هرچه انديشيد خنده مي فزود گريه و خنده غم و شادى دل هر يكى را مخزنى مفتاح آن هيچ ساكن مي نشد آن خنده زو زود شمشير از غلافش بر كشيد در دلم زين خنده ظنى اوفتاد ور خلاف راستى بفريبيم من بدانم در دل من روشنيست در دل شاهان تو ماهى دان سطبر يك چراغى هست در دل وقت گشت آن فراست اين زمان يار منست من بدين شمشير برم گردنت ور بگويى راست آزادت كنم هفت مصحف آن زمان برهم نهاد هفت مصحف آن زمان برهم نهاد آمد اندر قهقهه خنده ش گرفت كه بكشت او شير و اندامش چنان جهد مي كرد و نمي شد لب فراز غالب آمد خنده بر سود و زيان هم چو بند سيل ناگاهان گشود هر يكى را معدنى دان مستقل اى برادر در كف فتاح دان پس خليفه طيره گشت و تندخو گفت سر خنده واگو اى پليد راستى گو عشوه نتوانيم داد يا بهانه ى چرب آرى تو به دم بايدت گفتن هر آنچ گفتنيست گرچه گه گه شد ز غفلت زير ابر وقت خشم و حرص آيد زير طشت گر نگويى آنچ حق گفتنست سود نبود خود بهانه كردنت حق يزدان نشكنم شادت كنم خورد سوگند و چنين تقرير داد خورد سوگند و چنين تقرير داد