دفتر پنجم از كتاب مثنوى
رسيدن گوهر از دست به دست آخر دور به اياز و كياست اياز و مقلد ناشدن او ايشان را و مغرور ناشدن او به گال و مال دادن شاه و خلعتها و جامگيها افزون كردن و مدح عقل مخطان كردن به مكر و امتحان كه كى روا باشد مقلد را مسلمان داشتن مسلمان باشد اما نادر باشد كى مقلد ازين امتحانها به سلامت بيرون آيد كى ثبات بينايان ندارد الا من عصم الله زيرا حق يكيست و آن را ضد بسيار غلط افكن و مشابه حق مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناخت او چو او را به عنايت نگاه دارد آن ناشناخت او را زيان ندارد
اى اياز اكنون نگويى كين گهر گفت افزون زانچ تانم گفت من سنگها در آستين بودش شتاب ز اتفاق طالع با دولتش يا به خواب اين ديده بود آن پر صفا هم چو يوسف كه درون قعر چاه هر كه را فتح و ظفر پيغام داد هر كه پايندان وى شد وصل يار چون يقين گشتش كه خواهد كرد مات گر برد اسپش هر آنك اسپ جوست مرد را با اسپ كى خويشى بود بهر صورتها مكش چندين زحير هست زاهد را غم پايان كار عارفان ز آغاز گشته هوشمند بود عارف را همين خوف و رجا ديد كو سابق زراعت كرد ماش عارفست و باز رست از خوف و بيم بود او را بيم و اوميد از خدا چون شكست او گوهر خاص آن زمان كين چه بي باكيست والله كافرست كين چه بي باكيست والله كافرست چند مي ارزد بدين تاب و هنر گفت اكنون زود خردش در شكن خرد كردش پيش او بود آن صواب دست داد آن لحظه نادر حكمتش كرده بود اندر بغل دو سنگ را كشف شد پايان كارش از اله پيش او يك شد مراد و بي مراد او چه ترسد از شكست و كارزار فوت اسپ و پيل هستش ترهات اسپ رو گو نه كه پيش آهنگ اوست عشق اسپش از پى پيشى بود بي صداع صورتى معنى بگير تا چه باشد حال او روز شمار از غم و احوال آخر فارغ اند سابقه دانيش خورد آن هر دو را او همي داند چه خواهد بود چاش هاى هو را كرد تيغ حق دو نيم خوف فانى شد عيان گشت آن رجا زان اميران خاست صد بانگ و فغان هر كه اين پر نور گوهر را شكست هر كه اين پر نور گوهر را شكست