دفتر ششم از كتاب مثنوى
سال سايل از مرغى كى بر سر ربض شهرى نشسته باشد سر او فاضل ترست و عزيزتر و شريف تر و مكرم تر يا دم او و جواب دادن واعظ سايل را به قدر فهم او
چون سر و ماهيت جان مخبرست روح را تاثير آگاهى بود چون خبرها هست بيرون زين نهاد جان اول مظهر درگاه شد آن ملايك جمله عقل و جان بدند از سعادت چون بر آن جان بر زدند آن بليس از جان از آن سر برده بود چون نبودش آن فداى آن نشد جان نشد ناقص گر آن عضوش شكست سر ديگر هست كو گوش دگر طوطيان خاص را قنديست ژرف كى چشد درويش صورت زان زكات از خر عيسى دريغش نيست قند قند خر را گر طرب انگيختى معنى نختم على افواههم تا ز راه خاتم پيغامبران ختمهايى كه انبيا بگذاشتند قفلهاى ناگشاده مانده بود او شفيع است اين جهان و آن جهان اين جهان گويد كه تو رهشان نما اين جهان گويد كه تو رهشان نما هر كه او آگاه تر با جان ترست هر كه را اين بيش اللهى بود باشد اين جانها در آن ميدان جماد جان جان خود مظهر الله شد جان نو آمد كه جسم آن بدند هم چو تن آن روح را خادم شدند يك نشد با جان كه عضو مرده بود دست بشكسته مطيع جان نشد كان بدست اوست تواند كرد هست طوطيى كو مستعد آن شكر طوطيان عام از آن خور بسته طرف معنيست آن نه فعولن فاعلات ليك خر آمد به خلقت كه پسند پيش خر قنطار شكر ريختى اين شناس اينست ره رو را مهم بوك بر خيزد ز لب ختم گران آن بدين احمدى برداشتند از كف انا فتحنا برگشود اين جهان زى دين و آنجا زى جنان وآن جهان گويد كه تو مهشان نما وآن جهان گويد كه تو مهشان نما