دفتر ششم از كتاب مثنوى
نكوهيدن ناموسهاى پوسيده را كى مانع ذوق ايمان و دليل ضعف صدق اند و راه زن صد هزار ابله چنانك راه زن آن مخنث شده بودند گوسفندان و نمي يارست گذشتن و پرسيدن مخنث از چوپان كى اين گوسفندان تو مرا عجب گزند گفت اى مردى و در تو رگ مردى هست همه فداى تو اند و اگر مخنثى هر يكى ترا اژدرهاست مخنثى ديگر هست كى چون گوسفندان را بيند در حال از راه باز گردد نيارد پرسيدن ترسد كى اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند
اى ضياء الحق حسام الدين بيا مثنوى را مسرح مشروح ده تا حروفش جمله عقل و جان شوند هم به سعى تو ز ارواح آمدند باد عمرت در جهان هم چون خضر چون خضر و الياس مانى در جهان گفتمى از لطف تو جزوى ز صد ليك از چشم بد زهراب دم جز به رمز ذكر حال ديگران اين بهانه هم ز دستان دليست صد دل و جان عاشق صانع شده خود يكى بوطالب آن عم رسول كه چه گويندم عرب كز طفل خود گفتش اى عم يك شهادت تو بگو گفت ليكن فاش گردد ازسماع من بمانم در زبان اين عرب ليك گر بوديش لطف ما سبق الغياث اى تو غياث المستغيث من ز دستان و ز مكر دل چنان من كه باشم چرخ با صد كار و بار من كه باشم چرخ با صد كار و بار اى صقال روح و سلطان الهدى صورت امثال او را روح ده سوى خلدستان جان پران شوند سوى دام حرف و مستحقن شدند جان فزا و دستگير و مستمر تا زمين گردد ز لطفت آسمان گر نبودى طمطراق چشم بد زخمهاى روح فرسا خورده ام شرح حالت مي نيارم در بيان كه ازو پاهاى دل اندر گليست چشم بد يا گوش بد مانع شده مي نمودش شنعه ى عربان مهول او بگردانيد ديدن معتمد تا كنم با حق خصومت بهر تو كل سر جاوز الاثنين شاع پش ايشان خوار گردم زين سبب كى بدى اين بددلى با جذب حق زين دو شاخه ى اختيارات خبيث مات گشتم كه بماندم از فغان زين كمين فرياد كرد از اختيار زين كمين فرياد كرد از اختيار