داستان پير چنگى كى در عهد عمر رضى الله عنه از بهر خدا روز بي نوايى چنگ زد ميان گورستان - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر اول از كتاب مثنوى

داستان پير چنگى كى در عهد عمر رضى الله عنه از بهر خدا روز بي نوايى چنگ زد ميان گورستان





  • ما بمرديم و بكلى كاستيم
    بانگ حق اندر حجاب و بى حجاب
    اى فناتان نيست كرده زير پوست
    مطلق آن آواز خود از شه بود
    گفته او را من زبان و چشم تو
    رو كه بى يسمع و بى يبصر توى
    چون شدى من كان لله از وله
    گه توى گويم ترا گاهى منم
    هر كجا تابم ز مشكات دمى
    ظلمتى را كفتابش بر نداشت
    آدمى را او بخويش اسما نمود
    خواه ز آدم گير نورش خواه ازو
    كين كدو با خنب پيوستست سخت
    گفت طوبى من رآنى مصطفى
    چون چراغى نور شمعى را كشيد
    همچنين تا صد چراغ ار نقل شد
    خواه از نور پسين بستان تو آن
    خواه بين نور از چراغ آخرين
    خواه بين نور از چراغ آخرين




  • بانگ حق آمد همه بر خاستيم
    آن دهد كو داد مريم را ز جيب
    باز گرديد از عدم ز آواز دوست
    گرچه از حلقوم عبدالله بود
    من حواس و من رضا و خشم تو
    سر توى چه جاى صاحب سر توى
    من ترا باشم كه كان الله له
    هر چه گويم آفتاب روشنم
    حل شد آنجا مشكلات عالمى
    از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
    ديگران را ز آدم اسما مي گشود
    خواه از خم گير مى خواه از كدو
    نى چو تو شاد آن كدوى نيكبخت
    والذى يبصر لمن وجهى راى
    هر كه ديد آن را يقين آن شمع ديد
    ديدن آخر لقاى اصل شد
    هيچ فرقى نيست خواه از شمع جان
    خواه بين نورش ز شمع غابرين
    خواه بين نورش ز شمع غابرين



/ 1765