دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت غلام هندو كى به خداوندزاده ى خود پنهان هواى آورده بود چون دختر را با مهتر زاده اى عقد كردند غلام خبر يافت رنجور شد و مي گداخت و هيچ طبيب علت او را در نمي يافت و او را زهره ى گفتن نه
پس غلام خرد كه اندر خانه بود هم چو بيمار دقى او مي گداخت عقل مي گفتى كه رنجش از دلست آن غلامك دم نزد از حال خويش گفت خاتون را شبى شوهر كه تو تو به جاى مادرى او را بود چونك خاتون در گوش اين كلام پس سرش را شانه مي كرد آن ستى آنچنان كه مادران مهربان كه مرا اوميد از تو اين نبود خواجه زاده ى ما و ما خسته جگر خواست آن خاتون ز خشمى كه آمدش كو كه باشد هندوى مادرغرى گفت صبر اولى بود خود را گرفت اين چنين گراء كى خاين بود اين چنين گراء كى خاين بود گشت بيمار و ضعيف و زار زود علت او را طبيبى كم شناخت داروى تن در غم دل باطلست كز چه مي آيد برو در سينه نيش باز پرسش در خلا از حال او كه غم خود پيش تو پيدا كند روز ديگر رفت نزديك غلام با دو صد مهر و دلال و آشتى نرم كردش تا در آمد در بيان كه دهى دختر به بيگانه ى عنود حيف نبود كه رود جاى دگر كه زند وز بام زير اندازدش كه طمع دارد به خواجه دخترى گفت با خواجه كه بشنو اين شگفت ما گمان برده كه هست او معتمد ما گمان برده كه هست او معتمد