دفتر ششم از كتاب مثنوى
قصه اى هم در تقرير اين
شرفه اى بشنيد در شب معتمد دزد آمد آن زمان پيشش نشست مي نهاد آنجا سر انگشت را خواجه مي پنداشت كز خود مي مرد خواجه گفت اين سوخته نمناك بود بس كه ظلمت بود و تاريكى ز پيش اين چنين آتش كشى اندر دلش چون نمي داند دل داننده اى چون نمي گويى كه روز و شب به خود گرد معقولات مي گردى ببين خانه با بنا بود معقول تر خط با كاتب بود معقول تر جيم گوش و عين چشم و ميم فم شمع روشن بي ز گيراننده اى صنعت خوب از كف شل ضرير پس چو دانستى كه قهرت مي كند پس بكن دفعش چو نمرودى به جنگ هم چو اسپاه مغل بر آسمان يا گريز از وى اگر توانى برو در عدم بودى نرستى از كفش در عدم بودى نرستى از كفش برگرفت آتش زنه كه آتش زند چون گرفت آن سوخته مي كرد پست تا شود استاره ى آتش فنا اين نمي ديد او كه دزدش مي كشد مي مرد استاره از تريش زود مي نديد آتش كشى را پيش خويش ديده ى كافر نبيند از عمش هست با گردنده گرداننده اى بي خداوندى كى آيد كى رود اين چنين بي عقلى خود اى مهين يا كه بي بنا بگو اى كم هنر يا كه بي كاتب بينديش اى پسر چون بود بي كاتبى اى متهم يا بگيراننده ى داننده اى باشد اولى يا بگيرايى بصير بر سرت دبوس محنت مي زند سوى او كش در هوا تيرى خدنگ تير مي انداز دفع نزع جان چون روى چون در كف اويى گرو از كف او چون رهى اى دست خوش از كف او چون رهى اى دست خوش