دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت آن صيادى كى خويشتن در گياه پيچيده بود و دسته ى گل و لاله را كله وار به سر فرو كشيده تا مرغان او را گياه پندارند و آن مرغ زيرك بوى برد اندكى كى اين آدميست كى برين شكل گياه نديدم اما هم تمام بوى نبرد به افسون او مغرور شد زيرا در ادراك اول قاطعى نداشت در ادراك مكر دوم قاطعى داشت و هو الحرص و الطمع لا سيما عند فرط الحاجة و الفقر قال النبى صلى الله عليه و سلم كاد الفقر ان يكون كفرا
رفت مرغى در ميان مرغزار دانه ى چندى نهاده بر زمين خويشتن پيچيده در برگ و گياه مرغك آمد سوى او از ناشناخت گفت او را كيستى تو سبزپوش گفت مرد زاهدم من منقطع زهد و تقوى را گزيدم دين و كيش مرگ همسايه مرا واعظ شده چون به آخر فرد خواهم ماندن رو بخواهم كرد آخر در لحد چو زنخ را بست خواهند اى صنم اى بزربفت و كمر آموخته رو به خاك آريم كز وى رسته ايم جد و خويشانمان قديمى چار طبع سالها هم صحبتى و هم دمى روح او خود از نفوس و از عقول از عقول و از نفوس پر صفا ياركان پنج روزه يافتى كودكان گرچه كه در بازى خوشند شد برهنه وقت بازى طفل خرد شد برهنه وقت بازى طفل خرد بود آنجا دام از بهر شكار وآن صياد آنجا نشسته در كمين تا در افتد صيد بيچاره ز راه پس طوافى كرد و پيش مرد تاخت در بيابان در ميان اين وحوش با گياهى گشتم اينجا مقتنع زانك مي ديدم اجل را پيش خويش كسب و دكان مرا برهم زده خو نبايد كرد با هر مرد و زن آن به آيد كه كنم خو با احد آن به آيد كه زنخ كمتر زنم آخرستت جامه ى نادوخته دل چرا در بي وفايان بسته ايم ما به خويشى عاريت بستيم طمع با عناصر داشت جسم آدمى روح اصول خويش را كرده نكول نامه مي آيد به جان كاى بي وفا رو ز ياران كهن بر تافتى شب كشانشان سوى خانه مي كشند دزد از ناگه قبا و كفش برد دزد از ناگه قبا و كفش برد