دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت آن صيادى كى خويشتن در گياه پيچيده بود و دسته ى گل و لاله را كله وار به سر فرو كشيده تا مرغان او را گياه پندارند و آن مرغ زيرك بوى برد اندكى كى اين آدميست كى برين شكل گياه نديدم اما هم تمام بوى نبرد به افسون او مغرور شد زيرا در ادراك اول قاطعى نداشت در ادراك مكر دوم قاطعى داشت و هو الحرص و الطمع لا سيما عند فرط الحاجة و الفقر قال النبى صلى الله عليه و سلم كاد الفقر ان يكون كفرا
آن چنان گرم او به بازى در فتاد شد شب و بازى او شد بي مدد نى شنيدى انما الدنيا لعب پيش از آنك شب شود جامه بجو من به صحرا خلوتى بگزيده ام نيم عمر از آرزوى دلستان جبه را برد آن كله را اين ببرد نك شبانگاه اجل نزديك شد هين سوار توبه شود در دزد رس مركب توبه عجاب مركبست ليك مركب را نگه مي دار از آن تا ندزدد مركبت را نيز هم تا ندزدد مركبت را نيز هم كان كلاه و پيرهن رفتش ز ياد رو ندارد كو سوى خانه رود باد دادى رخت و گشتى مرتعب روز را ضايع مكن در گفت و گو خلق را من دزد جامه ديده ام نيم عمر از غصه هاى دشمنان غرق بازى گشته ما چون طفل خرد خل هذا اللعب به سبك لاتعد جامه ها از دزد بستان باز پس بر فلك تازد به يك لحظه ز پست كو بدزديد آن قبايت را نهان پاس دار اين مركبت را دم به دم پاس دار اين مركبت را دم به دم