حكايت آن شخص كى دزدان قوج او را بدزديدند و بر آن قناعت نكرد به حيله جامه هاش را هم دزديدند - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر ششم از كتاب مثنوى

حكايت آن شخص كى دزدان قوج او را بدزديدند و بر آن قناعت نكرد به حيله جامه هاش را هم دزديدند





  • آن يكى قج داشت از پس مي كشيد
    چونك آگه شد دوان شد چپ و راست
    بر سر چاهى بديد آن دزد را
    گفت نالان از چى اى اوستاد
    گر توانى در روى بيرون كشى
    خمس صد دينار بستانى به دست
    گر درى بر بسته شد ده در گشاد
    جامه ها بر كند و اندر چاه رفت
    حازمى بايد كه ره تا ده برد
    او يكى دزدست فتنه سيرتى
    كس نداند مكر او الا خدا
    كس نداند مكر او الا خدا




  • دزد قج را برد حبلش را بريد
    تا بيابد كان قج برده كجاست
    كه فغان مي كرد كاى واويلتا
    گفت هميان زرم در چه فتاد
    خمس بدهم مر ترا با دلخوشى
    گفت او خود اين بهاى ده قجست
    گر قجى شد حق عوض اشتر بداد
    جامه ها را برد هم آن دزد تفت
    حزم نبود طمع طاعون آورد
    چون خيال او را بهر دم صورتى
    در خدا بگريز و وا ره زان دغا
    در خدا بگريز و وا ره زان دغا



/ 1765