دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت آن شخص كى دزدان قوج او را بدزديدند و بر آن قناعت نكرد به حيله جامه هاش را هم دزديدند
آن يكى قج داشت از پس مي كشيد چونك آگه شد دوان شد چپ و راست بر سر چاهى بديد آن دزد را گفت نالان از چى اى اوستاد گر توانى در روى بيرون كشى خمس صد دينار بستانى به دست گر درى بر بسته شد ده در گشاد جامه ها بر كند و اندر چاه رفت حازمى بايد كه ره تا ده برد او يكى دزدست فتنه سيرتى كس نداند مكر او الا خدا كس نداند مكر او الا خدا دزد قج را برد حبلش را بريد تا بيابد كان قج برده كجاست كه فغان مي كرد كاى واويلتا گفت هميان زرم در چه فتاد خمس بدهم مر ترا با دلخوشى گفت او خود اين بهاى ده قجست گر قجى شد حق عوض اشتر بداد جامه ها را برد هم آن دزد تفت حزم نبود طمع طاعون آورد چون خيال او را بهر دم صورتى در خدا بگريز و وا ره زان دغا در خدا بگريز و وا ره زان دغا