دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت پاسبان كى خاموش كرد تا دزدان رخت تاجران بردند به كلى بعد از آن هيهاى و پاسبانى مي كرد
پاسبانى خفت و دزد اسباب برد روز شد بيدار شد آن كاروان پس بدو گفتند اى حارس بگو گفت دزدان آمدند اندر نقاب قوم گفتندش كه اى چو تل ريگ گفت من يك كس بدم ايشان گروه گفت اگر در جنگ كم بودت اميد گفت آن دم كارد بنمودند و تيغ آن زمان از ترس بستم من دهان آن زمان بست آن دمم كه دم زنم چونك عمرت برد ديو فاضحه گرچه باشد بي نمك اكنون حنين هم چنين هم بي نمك مي نال نيز قادرى بي گاه باشد يا به گاه شاه لا تاسوا على ما فاتكم شاه لا تاسوا على ما فاتكم رختها را زير هر خاكى فشرد ديد رفته رخت و سيم و اشتران كه چه شد اين رخت و اين اسباب كو رختها بردند از پيشم شتاب پس چه مي كردى كيى اى مردريگ با سلاح و با شجاعت با شكوه نعره اى زن كاى كريمان برجهيد كه خمش ورنه كشيمت بي دريغ اين زمان هيهاى و فرياد و فغان اين زمان چندانك خواهى هى كنم بي نمك باشد اعوذ و فاتحه هست غفلت بي نمك تر زان يقين كه ذليلان را نظر كن اى عزيز از تو چيزى فوت كى شد اى اله كى شود از قدرتش مطلوب گم كى شود از قدرتش مطلوب گم