دفتر ششم از كتاب مثنوى
حواله كردن مرغ گرفتارى خود را در دام به فعل و مكر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را
جز كه تسليم و رضا كو چاره اى او ندارد خواب و خور چون آفتاب كه بيا من باش يا هم خوى من ور نديدى چون چنين شيدا شدى گر ز بي سويت ندادست او علف گربه بر سوراخ زان شد معتكف گربه ى ديگر همي گردد به بام آن يكى را قبله شد جولاهگى وان يكى بي كار و رو در لامكان كار او دارد كه حق را شد مريد ديگران چون كودكان اين روز چند خوابناكى كو ز يقظت مي جهد رو بخسپ اى جان كه نگذاريم ما هم تو خود را بر كنى از بيخ خواب بانگ آبم من به گوش تشنگان بر جه اى عاشق برآور اضطراب بر جه اى عاشق برآور اضطراب در كف شير نرى خون خواره اى روحها را مي كند بي خورد و خواب تا ببينى در تجلى روى من خاك بودى طالب احيا شدى چشم جانت چون بماندست آن طرف كه از آن سوراخ او شد معتلف كز شكار مرغ يابيد او طعام وآن يكى حارس براى جامگى كه از آن سو داديش تو قوت جان بهر كار او ز هر كارى بريد تا شب ترحال بازى مي كنند دايه ى وسواس عشوه ش مي دهد كه كسى از خواب بجهاند ترا هم چو تشنه كه شنود او بانك آب هم چو باران مي رسم از آسمان بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب