حكايت آن عاشق كى شب بيامد بر اميد وعده ى معشوق بدان وثاقى كى اشارت كرده بود و بعضى از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهر انجاز وعده او را خفته يافت جيبش پر جوز كرد و او را خفته گذاشت و بازگشت - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر ششم از كتاب مثنوى

حكايت آن عاشق كى شب بيامد بر اميد وعده ى معشوق بدان وثاقى كى اشارت كرده بود و بعضى از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهر انجاز وعده او را خفته يافت جيبش پر جوز كرد و او را خفته گذاشت و بازگشت





  • وقت آن آمد كه من عريان شوم
    اى عدو شرم و انديشه بيا
    اى ببسته خواب جان از جادوى
    هين گلوى صبر گير و مي فشار
    تا نسوزم كى خنگ گردد دلش
    خانه ى خود را همي سوزى بسوز
    خوش بسوز اين خانه را اى شر مست
    بعد ازين اين سوز را قبله كنم
    خواب را بگذار امشب اى پدر
    بنگر اينها را كه مجنون گشته اند
    بنگر اين كشتى خلقان غرق عشق
    اژدهايى ناپديد دلربا
    عقل هر عطار كاگه شد ازو
    رو كزين جو برنيايى تا ابد
    اى مزور چشم بگشاى و ببين
    از وباى زرق و محرومى بر آ
    تا نمي بينم همي بينم شود
    بگذر از مستى و مستي بخش باش
    چند نازى تو بدين مستى بس است
    گر دو عالم پر شود سرمست يار
    گر دو عالم پر شود سرمست يار




  • نقش بگذارم سراسر جان شوم
    كه دريدم پرده ى شرم و حيا
    سخت دل يارا كه در عالم توى
    تا خنك گردد دل عشق اى سوار
    اى دل ما خاندان و منزلش
    كيست آن كس كو بگويد لايجوز
    خانه ى عاشق چنين اوليترست
    زانك شمعم من بسوزش روشنم
    يك شبى بر كوى بي خوابان گذر
    هم چو پروانه بوصلت كشته اند
    اژدهايى گشت گويى حلق عشق
    عقل هم چون كوه را او كهربا
    طبله ها را ريخت اندر آب جو
    لم يكن حقا له كفوا احد
    چند گويى مي ندانم آن و اين
    در جهان حى و قيومى در آ
    وين ندانمهات مي دانم بود
    زين تلون نقل كن در استواش
    بر سر هر كوى چندان مست هست
    جمله يك باشند و آن يك نيست خوار
    جمله يك باشند و آن يك نيست خوار



/ 1765