دفتر اول از كتاب مثنوى
در بيان اين حديث كى ان لربكم فى ايام دهركم نفحات الا فتعر ضوا لها
سر از آن خواب مبارك بر نداشت در شب تعريس پيش آن عروس عشق و جان هر دو نهانند و ستير از ملولى يار خامش كردمى ليك مي گويد بگو هين عيب نيست عيب باشد كو نبيند جز كه عيب عيب شد نسبت به مخلوق جهول كفر هم نسبت به خالق حكمتست ور يكى عيبى بود با صد حيات در ترازو هر دو را يكسان كشند پس بزرگان اين نگفتند از گزاف گفتشان و نفسشان و نقششان جان دشمن دارشان جسمست صرف آن به خاك اندر شد و كل خاك شد آن نمك كز وى محمد املحست اين نمك باقيست از ميراث او پيش تو شسته ترا خود پيش كو گر تو خود را پيش و پس دارى گمان زير و بالا پيش و پس وصف تنست برگشا از نور پاك شه نظر برگشا از نور پاك شه نظر تا نماز صبحدم آمد بچاشت يافت جان پاك ايشان دستبوس گر عروسش خوانده ام عيبى مگير گر همو مهلت بدادى يكدمى جز تقاضاى قضاى غيب نيست عيب كى بيند روان پاك غيب نى به نسبت با خداوند قبول چون به ما نسبت كنى كفر آفتست بر مثال چوب باشد در نبات زانك آن هر دو چو جسم و جان خوشند جسم پاكان عين جان افتاد صاف جمله جان مطلق آمد بى نشان چون زياد از نرد او اسمست صرف وين نمك اندر شد و كل پاك شد زان حديث با نمك او افصحست با توند آن وارثان او بجو پيش هستت جان پيش انديش كو بسته ى جسمى و محرومى ز جان بي جهتها ذات جان روشنست تا نپندارى تو چون كوته نظر تا نپندارى تو چون كوته نظر