دفتر ششم از كتاب مثنوى
حكايت آن مطرب كى در بزم امير ترك اين غزل آغاز كرد گلى يا سوسنى يا سرو يا ماهى نمي دانم ازين آشفته ى بي دل چه مي خواهى نمي دانم و بانگ بر زدن ترك كى آن بگو كى مي دانى و جواب مطرب امير را
مطرب آغازيد پيش ترك مست من ندانم كه تو ماهى يا وثن مي ندانم كه چه خدمت آرمت اين عجب كه نيستى از من جدا مي ندانم كه مرا چون مي كشى هم چنين لب در ندانم باز كرد چون ز حد شد مي ندانم از شگفت برجهيد آن ترك و دبوسى كشيد گرز را بگرفت سرهنگى بدست گفت اين تكرار بى حد و مرش قلتبانا مي ندانى گه مخور آن بگو اى گيج كه مي دانيش من بپرسم كز كجايى هى مرى نه ز بغداد و نه موصل نه طراز خود بگو من از كجاام باز ره يا بپرسيدم چه خوردى ناشتاب نه قديد و نه ثريد و نه عدس اين سخن خايى دراز از بهر چيست مي رمد اثبات پيش از نفى تو در نوا آرم بنفى اين ساز را در نوا آرم بنفى اين ساز را در حجاب نغمه اسرار الست من ندانم تا چه مي خواهى ز من تن زنم يا در عبارت آرمت مي ندانم من كجاام تو كجا گاه در بر گاه در خون مي كشى مي ندانم مي ندانم ساز كرد ترك ما را زين حراره دل گرفت تا عليها بر سر مطرب رسيد گفت نه مطرب كشى اين دم بدست كوفت طبعم را بكوبم من سرش ور همي دانى بزن مقصود بر مي ندانم مي ندانم در مكش تو بگويى نه ز بلخ و نه از هرى در كشى در نى و نى راه دراز هست تنقيح مناط اينجا بله تو بگويى نه شراب و نه كباب آنچ خوردى آن بگو تنها و بس گفت مطرب زانك مقصودم خفيست نفى كردم تا برى ز اثبات بو چون بميرى مرگ گويد راز را چون بميرى مرگ گويد راز را