دفتر ششم از كتاب مثنوى
تمثيل مرد حريص نابيننده رزاقى حق را و خزاين و رحمت او را به مورى كى در خرمنگاه بزرگ با دانه ى گندم مي كوشد و مي جوشد و مي لرزد و به تعجيل مي كشد و سعت آن خرمن را نمي بيند
مور بر دانه بدان لرزان شود مي كشد آن دانه را با حرص و بيم صاحب خرمن همي گويد كه هى تو ز خرمنهاى ما آن ديده اى اى به صورت ذره كيوان را ببين تو نه اى اين جسم تو آن ديده اى آدمى ديده ست باقى گوشت و پوست كوه را غرقه كند يك خم ز نم چون به دريا راه شد از جان خم زان سبب قل گفته ى دريا بود گفته ى او جمله در بحر بود داد دريا چون ز خم ما بود چشم حس افسرد بر نقش ممر اين دوى اوصاف ديد احولست هى ز چه معلوم گردد اين ز بعث شرط روز بعث اول مردنست جمله عالم زين غلط كردند راه از كجا جوييم علم از ترك علم از كجا جوييم هست از ترك هست هم تو تانى كرد يا نعم المعين هم تو تانى كرد يا نعم المعين كه ز خرمنهاى خوش اعمى بود كه نمي بيند چنان چاش كريم اى ز كورى پيش تو معدوم شى كه در آن دانه به جان پيچيده اى مور لنگى رو سليمان را ببين وا رهى از جسم گر جان ديده اى هرچه چشمش ديده است آن چيز اوست منفذش چون باز باشد سوى يم خم با جيحون برآرد اشتلم هرچه نطق احمدى گويا بود كه دلش را بود در دريا نفوذ چه عجب در ماهيى دريا بود تش ممر مي بينى و او مستقر ورنه اول آخر آخر اولست بعث را جو كم كن اندر بعث بحث زانك بعث از مرده زنده كردنست كز عدم ترسند و آن آمد پناه از كجا جوييم سلم از ترك سلم از كجا جوييم سيب از ترك دست ديده ى معدوم بين را هست بين ديده ى معدوم بين را هست بين